دستهای دنیا خالی است و تمام دنیای اطراف دارد تو را جار می زند. تمام اشیاء، تمام نظریه ها، تمام سمینارها و گعده ها و آدمها و روابط. همه دارند تهی بزرگی را به رخ می کشند که به تو اشاره می کند. مثل گدایی که دست یا کاسه اش را به سمتت گرفته و هر چقدر خالی تر باشد، محتاج بودن و «به من کمک کنید» را بیشتر جار می زند.
پ.ن. از این سیرک بزرگی که اسمش دنیاست خسته شده ام. چرا هیچ درویش مصطفایی توی داستانم زنده نیست؟